هلا رستم از راه باز آمدي
شکوفا جوان سرافراز آمدي
طلوع تو را خلق آيين گرفت
ز مهر تو اين شهر آذين گرفت
که خورشيد در شب درخشندهاي
دل گرم بر سنگ بخشيدهاي
به ياد تو بس عشق ميباختند
همه قص? درد ميساختند
سرود? «سياوش کسرايي» در زماني که تختي در قيد حيات بود.
«اشخاص بزرگ و نامي به کوه مانند، هرچه به ايشان نزديک شوي عظمت و اهميت آنان بيشتر بر تو آشکار گردد، و مردم پست و دون همّت، سراب را مانند که چون کمي به آنان نزديکتر گردي به زودي پستي و ناچيزي خود را بر تو آشکار سازند». «گوته»
باز هفدهم دي ماه از راه رسيد. بيداد سرما در اين ماه سرد در سال 1346 در زير کرسيها و کنار بخاريها مردم تن خود را به گرما نزديک کرده، به همه چيز فکر ميکردند الا فاجعهاي که شب پيش رخ داده و خبرش به سان انفجار بمبي همه چيز را بهم ريخت: آري مرگ بر قامت رعناي جهان پهلوان بوسه زد! زن و مرد، پير و جوان در عزاي محبوب خود خون گريستند. ايران يکپارچه به سوگ پورياي ولي زمان زانوي ماتم در بغل گرفت. مردم پهلوانان زيادي ديده بودند اما اين يکي مردانگي و پاک سرشتي و نجابت او سر به آسمان ميساييد. بدون اينکه تحصيلات عاليه را گذرانده باشد به قول خود: «زندگي در ميان مردم و براي مردم، درسهايي به من آموخت که فکر ميکنم هرگز نميتوانستم در معتبرترين دانشگاهها کسب کنم. همچنين زندگي به من آموخت که مردم را دوست بدارم و تا آنجا که در حد توانايي من است، به آنان کمک کنم».
چهل و اندي سال است که دربار? تختي مينويسند و لزومي به تکرار برخي مطالب نيست. اما در راستاي گراميداشت ياد و خاطر? آن پهلوان راستين ايران زمين به نمونههايي از جوانمردي، عزت نفس و خصلتهايي که در عالم ورزش فقط در انحصار او بود نظري افکنده تا مصداق سخن گوته درمورد تختي تعبير شود.
باري، در زمينههاي مختلف شخصيتهايي در جامعه رشد کرده و در بين همگنان چنان ممتاز ميشوند که شايد قرنها بگذرد تا بديلي براي آنها پا به عرص? وجود بگذارد. تختي يکي از همان افراد شاخص است که تاکنون کسي به گرد پايش نرسيده و نخواهد رسيد، زيرا اين موضوعي نيست که همه بدان متصف باشند. خميرمايه اي مخصوص ميخواهد، استخوانبندي انديشه لازم دارد. درسي که از وقايع و حوادث دور و بر خود گرفته بود او را در قالبي قرار داده بود که ديگران قادر نبودند چنان پوسته اي را شکافته و به ژرفاي آن داخل شوند؛ سخن از «پورياي ولي زمان» بسيار سخت و دشوار است، زيرا هر کسي را ياراي آن نيست که آن توان بي زوال، آن شرم و حيا و آزرم؟، آن اميد به پيروزي و آن پاکي و معصوميت و آن جوشندگي و خروشاني و سرانجام آن افتاده حالي و تواضع بي بديل را به قلم آورد. در زلزل? بوئين زهرا مردم داري و انسانيت او را در آن واقعه تلخ ديديم و شنيديم که پهلوان بدون بوق و کرنا و تبليغ در چهارراه پهلوي سابق اعلام کرد که ميخواهد براي زلزله زدگان هديه جمع کند. غوغايي برپا شد، خبر دهان به دهان تهران را دربر گرفت و هرکس تلاش ميکرد خود را به آنجا رسانده و پهلوان را ياري دهد. چند دانشجو کتهاي خود را در آن سرما درآورده و روي تل بزرگ لباسها انداخته بودند. دوست عزيز و پيشکسوت بوکس ايران استاد رستم لطيفي که سابق? دوستي با پهلوان داشت خاطره اي از آن روز چنين نقل کرد:
انبوه جمعيت که گرداگرد تختي حلقه زده بودند کارگري که با همان لباس کار و آغشته به گچ و سيمان به زبان ترکي فرياد ميزد: «تختي کيم دِ؟» يعني تختي کيست؟ جمعيت تحت تأثير فريادهاي او راه باز کرده و هفت تومان که در دستش مچاله شده بود رو به تختي کرد و گفت مزد امروزم هفت تومان بوده که به عشق شما ميخواهم هديه اش کنم. اما به يک شرط؟ تختي گفت بگو برادر به چه شرطي. کارگر ترک زبان عاشقانه گفت: به اين شرط آقاي تختي اجازه بدهد گردنش را ببوسم! بلافاصله تختي خيلي خم شد تا کارگر کوتاه قد بتواند او را ببوسد و تختي نيز او را در آغوش گرفته و بوسيد. صحنهاي از عشق و انسانيت خلق شده بود که هيچ قلمي قادر به توصيف آن نيست. صورت تختي از هيجان و فداکاري مردم همچون شاتوت گل انداخته بود. محبوبيت جهان پهلوان رژيم را به تکاپو واداشت از نصيحت شروع و به تطميع و وکالت و خانه و ثروت سخن به ميان آوردند اما دست رد پهلوان بر سين? مزدوران آنها را نااميد و دو ماه از حادث? بوئين زهرا نگذشت که رژيم شاه تختي را دستگير و روان? زندان کرد. نصايح، پيشنهاد شغل و ماشين و خانه و زندگي در قبال اينکه تختي مثل بقيه فقط يک کشتي گير باشد و با مردم ارتباط نداشته باشد، کارگر نيفتاد و عاقبت تيمسار خسرواني با خط و نشان کشيدن براي تختي و محروميت از کشتي نتوانست ذرهاي از محبوبيت جهان پهلوان را بزدايد. خسرواني از بيت المال ورزشي مال فراواني به جيب زد و نامش جزو خارج کنندگان ارز به مبلغ 750 ميليون ريال که در حدود پنجاه و اندي سال پيش سرمايه کلاني بود که فقط سهم غارت يک فرد در نظام بود.
باري جوانمردي محض اين بچ? خاني آباد جنوب تهران همين بس که در برگشت از المپيک و گرفتن مدال طلا به اتفاق يک قهرمان ديگر مورد لطف رژيم قرار گرفتند و قرار شد به هر يک چند هکتار از زمينهاي گرگان به صورت رايگان داده شود. حکم رسيد و سند زمين به دست هردو داده شد. دو پهلوان عازم گرگان شدند و مهمان دوستي شدند که نقش راهنما هم داشت به گرمي پذيرفته شدند. راهنما گفت اما اين زمينهاي عنايتي تا به دست شما برسد نيازمند «خلع يد» ميباشد. تختي پرسيد «خلع يد از چه کسي؟» پاسخ ميشنود که خلع يد از صاحبان اصلي که مال باخته اند. معلوم شد که ده هکتار زمين مرحمتي نه يک صاحب بلکه چندين صاحب اصلي دارد و تختي ميل ميکند که اين صاحبان را پيدا کند. چهار پنج نفر زارع رنجور و فقرزده حاضر ميشوند و شرح حال ميکنند. آنکه همراه تختي رفته و قهرماني نامدار بود چون ترديد تختي را ميبيند به راه افتاده خود به ژاندارمري رفته و همراه مأمور مراسم خلع يد را انجام داده و زمين آزاد شده به زور را به قيمت 200هزار تومان فروخته به تهران باز ميگردد. ولي تختي در ترديد باقي ميماند و سرانجام در ميان اصرار ديگران لب گشوده چنين ميگويد: «اين پولها از اين گلو پايين نميرود!» دويست هزار تومان در آن روز يک سرمايه بود بويژه براي کسي که براي دوسه هزار تومان استفاده که کمک هزين? زندگي باشد با شش شبانه روز بيخوابي يک اتومبيل از آلمان به ايران آورد. با اين توضيح در هر کشتي تختي و در هر مدال تختي درخششي مييابيم که در آن نگاه مظلومانه آن زارعان مال باخت? گرگاني موج ميزد و سرانجام به عمر خود با ناباوري تمام يک جوانمرد را ديده بودند. جوانمردي که به قدرت مطلق? زمانه «نه» گفت و شرافت و نجابت و صلابت خود را با هيچ متاع گرانبهايي عوض نکرد. او براي خود مصالحي نميشناخت که براي تأمين آن هر نقشي بزند، هر راهي برود و براي همين غلامرضا تختي شد... .